شبی هوای معشوق دوباره بر سرم زد و غم فراقش چون خاری که پای بیابانگردی را بگزد روحم را آزرد . پس زمام اشک را کف بدادم و چشمانم همچو چشمه ای پر خروش جوشیدن گرفت . چاره ای نیافتم جز اینکه عاقبت احوال خویش از شیخ شیراز پرسم ؛ پس از قرائت فاتحه تفقدی بر دیوانش زدم . دیدم که حال خواجه از حال من نیز آسف بار تر است که می گفت :
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی حضور
بسی شدم به گدائی بر کرام و نشد
هزار حیله بر انگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
پس در غم خویش کوتاه شدم و در حال خواجه گریستم .